سرخيي کان ز ني تير تو پيدا باشد
رنگ خونابه خم جگر ما باشد
رازها دارم و زان بيم که بدنام شود
مي کنم دوري از آن شوخ چو تنها باشد
چون دهم جان کفنم پينه مرهم گردد
بسکه از تيغ توام زخم بر اعضا باشد
اي خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشي
اثر خنده ز لب هاي تو پيدا باشد
چون تو در ديده نشيني نرود اشک بلي
کي رود طفل زجايي که تماشا باشد
ميرم از دغدغه چون غير نباشد پيدا
که مبادا حرم وصل تواش جا باشد
گل گل از سنگ جنون گشت تن ما وحشي
آري آري گل ديوانگي اينها باشد