در آن ديار که هجران بود حيات نباشد
اساس زندگي خضر را ثبات نباشد
منادي است ز هجران که هر که بندي شد
ز بند خانه ما ديگرش نجات نباشد
مبين به ظاهر بي لطفيش که هست بتان را
تغافلي که کم از هيچ التفات نباشد
متاعهاي وفا هست در دکانچه عشقم
که در سراسر بازار کاينات نباشد
به مذهب که عمل مي کني و کيش که داري
که گفته است که حسن ترا ، زکات نباشد
بساط دوري و شترنج غايبانه به خوبان
به خود فرو شده وحشي عجب که مات نباشد