شماره ١٨١: کسي کز رشک من محروم از آن پيمان شکن گريد

کسي کز رشک من محروم از آن پيمان شکن گريد
اگر در بزم او بيند مرا، بر حال من گريد
به بزم عيش بي دردان به جانم ، کو غم آبادي
که سوزد يک طرف مجنون و يک سو کوهکن گريد
چه مي پرسي حديث درد پروردي که احوالش
کسي هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گريد
نشينم من هم از اندوه و، دور از کوي او گريم
غريب و دردمندي هر کجا دور از وطن گريد
برو اي پند گو بگذار وحشي را که اين مسکين
دمي بنشيند و بر روزگار خويشتن گريد