باغ ترا نظارگياني که ديده اند
گفتند سبزه هاي خوشش بر دميده اند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بوده اي و گلش را نچيده اند
اي باد سرگذشت جدايي به گل بگوي
زين بلبلان که سر به پر اندر کشيده اند
آيا چگونه مي گذرد تلخي قفس
بر توتيان که بر شکرستان پريده اند
شکرت به خون رقم شود ار سر بري به جور
عشاق را زبان شکايت بريده اند
از بي حقيقيست شکايت ز مردمي
کز بهر ما هزار حکايت شنيده اند
وحشي بيا که آمده آن بلهوس گداز
زرهاي کم عيار به آتش رسيده اند