شماره ١٧٦: غم هجوم آورده مي دانم که زارم مي کشد

غم هجوم آورده مي دانم که زارم مي کشد
وين غم ديگر که دور از روي يارم مي کشد
مي کشد سد بار هر ساعت من بد روز را
من نمي دانم که روزي چند بارم مي کشد
گريه کن بر حسرت و درد من اي ابر بهار
کاينچنين فصلي غم آن گلعذارم مي کشد
شب هلاکم مي کند انديشه غمهاي روز
روز فکر محنت شبهاي تارم مي کشد
گفته خواهد کشت وحشي را به سد بيداد زود
دير مي آيد مگر از انتظارم مي کشد