شماره ١٧٤: نشانم پيش تيرش کاش تيرش بر نشان آيد

نشانم پيش تيرش کاش تيرش بر نشان آيد
که پيشم از پي تير خود آن ابرو کمان آيد
مگوييدش حديث کوه درد من که مي ترسم
چو گوييد اين سخن ناگه برآن خاطر گران آيد
از آنم کس نمي پرسد که چون پرسد کسي حالم
باو گويم غم دل آنقدر کز من به جان آيد
بيا اي باد خاکم بر سر هر رهگذر افکن
که دامانش بگيرم هر کجا دامن کشان آيد
ز شوق او نرفتم سوي بستان ، بهر آن رفتم
که شايد نخل من روزي به سوي بوستان آيد
تو دمساز رقيباني چنين معلوم مي گردد
که چون خواني مرا نام رقيبت بر زبان آيد
صبوحي کرده ميآمد، بسي خون کرده رفتارش
بلي خونها شود جايي که مستي آنچنان آيد
مگو وحشي چرا از بزم او غمناک مي آيي
کسي کز بزم او بيرون رود چون شادمان آيد