شماره ١٦٩: بازم غم بيهوده به همخانگي آمد

بازم غم بيهوده به همخانگي آمد
عشق آمد و با نشأه ديوانگي آمد
اي عقل همانا که نداري خبر از عشق
بگريز که او دشمن فرزانگي آمد
خوش باشد اگر کنج غمت هست که اين دل
با رخنه ديرينه به ويرانگي آمد
دارد خبري آن نگه خاص که سويم
مخصوص به سد شيوه بيگانگي آمد
اي شمع به هر شعله که خواهيش بسوزان
مرغ دل وحشي که به پروانگي آمد