شماره ١٦٤: اين دل که دوستي به تو خون خواره مي کند

اين دل که دوستي به تو خون خواره مي کند
خصمي به خود نه ، با من بيچاره مي کند
بد خوييت به آخر ديدن گذاشته است
حالا نظر به خوبي رخساره مي کند
اين صيد بي ملاحظه غافل از کمند
گردن دراز کرده چه نظاره مي کند
اين شيشه ظريف که صد جا شکسته بيش
اين اختلاط چيست که با خاره مي کند
فردا نمايمش که سوي جيب جان رود
وحشي که جيب عاريتي پاره مي کند