شماره ١٦١: گر چه مي دانم که مي رنجي و مشکل مي شود

گر چه مي دانم که مي رنجي و مشکل مي شود
گر نکوبي حلقه سد جا بر در دل مي شود
همچو فانوسش کسي بايد که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جايش شمع محفل مي شود
يک رهش خاص از براي جان ما بيرون فرست
آن نگه کش تا به ما سد جاي منزل مي شود
رخنه بند ديده اميد خواهد شد مکن
خاک کويت کز سرشک اشک ما گل مي شود
آنچه کردي انفعالش عذر خواهد باک نيست
چشمها روزي اگر با هم مقابل مي شود
ديده را خونبار خواهد کرد از ديدار زود
گر تغافل در ميان زينگونه حايل مي شود
دست بر هم سودني دارد کزو خون مي چکد
در کمين صيد صيادي که غافل مي شود
عشوه هاي چشم را کان غمزه مي خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل مي شود
گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا
کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زايل مي شود
دل اگر ديوانه شد دارالشفاي صبر هست
مي کنم يک هفته اش زنجير و عاقل مي شود
عشق و سودا چيست وحشي مايه بي حاصلي
غير ناکامي ز خودکامان چه حاصل مي شود