شماره ١٥٥: ترسم در اين دلهاي شب از سينه آهي سرزند

ترسم در اين دلهاي شب از سينه آهي سرزند
برقي ز دل بيرون جهد آتش به جايي درزند
از عهده چون آيد برون گر بر زمين آمد سري
آن نيمه هاي شب که او با مدعي ساغر زند
کوس نبرد ما مزن انديشه کن کز خيل ما
گر يک دعا تازد برون بر يک جهان لشکر زند
آتشفشانست اين هوا ، پيرامن ما نگذري
خصمي به بال خود کند مرغي که اينجا پرزند
مي بي صفا، ني بي نوا ، وقتست اگر در بزم ما
ساقي مي ديگر دهد مطرب رهي ديگر زند
ما را درين زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندي مگر بر پانهد، قفلي مگر بر در زند
وحشي ز بس آزردگي زهر از زبانم مي چکد
خواهم دليري کاين زمان خود را بر اين خنجر زند