يک ره سؤال کن گنه بي گناه خود
زين چشم پر تغافل اندک گناه خود
زان نيمه شب بترس که در تازد از جگر
تاکي عنان کشيده توان داشت آه خود
داديم جان به راه تو ظالم چه مي کني
سر داده اي چه فتنه چشم سياه خود
بردي دل مرا و به حرمان بسوختي
او خود چه کرده بود بداند گناه خود
درد سرت مباد ز فرياد دادخواه
گو داد مي زنيد تو ميران به راه خود
زان عهد ياد باد کز آسيب زهر چشم
مي داشت نوشخند توام در پناه خود
من صيد ديگري نشوم وحشي توام
اما تو هم برون مرو از صيدگاه خود