شماره ١٥١: هر دلي کز عشق جان شعله اندوزش نبود

هر دلي کز عشق جان شعله اندوزش نبود
گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود
عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد
کار چون افتاد با دل بخت فيروزش نبود
خرمن من بود و خرمن سوز شوخي بود نيز
گرمي خاصي که باشد شعله افروزش نبود
در کمان ناز آن تيري که من مي خواستم
بود پر ، کش ليک پيکان جگر دوزش نبود
طاقت آورديم چندين سال ازو بيگانگي
آشنايي شد ضرورت تاب يک روزش نبود
آنکه سد مرغ است در دامش اگر وحشي رمد
گو تصور کن که يک مرغ نو آموزش نبود