شماره ١٤٥: دوش در کويي عجب بي لطفيي در کار بود

دوش در کويي عجب بي لطفيي در کار بود
تيغ در دست تغافل سخت بي زنهار بود
رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنيم
ديده را ناديده کرد و رفت اين آزار بود
رسم اين مي باشد اي دير آشناي زود سر
آنهمه لاف وفا آخر همين مقدار بود
ياري ظاهر چه کار آيد خوش آن ياري که او
هم به ظاهر يار بود و هم به باطن يار بود
بر نياوردن مروت بود خود انصاف بود
آرزوي خاطري گردور يک دم دار بود
کرد وحشي شکوه بي التفاتي برطرف
درد سر مي شد و گرنه درد دل بسيار بود