شماره ١٣١: مهرم ز حرمان شد فزون شوقي ز حسرت کم نشد

مهرم ز حرمان شد فزون شوقي ز حسرت کم نشد
هر چند حسرت بيش شد شوق و محبت کم نشد
تخم اميد ما از و نارسته ماند از بي نمي
اما به کشت ديگران باران رحمت کم نشد
خوش بخت تو اي مدعي کاينجا که من خوارم چنين
با يک جهان بي حرمتي هيچت ز حرمت کم نشد
عمري زدم لاف سگي اما چه حاصل چون مرا
با اينهمه حق وفا خواري و ذلت کم نشد
وحشي از و بر خاطرم پيوسته بود اين گرد غم
ز آيينه من هيچگه گرد کدورت کم نشد