شماره ١٢٨: تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد

تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد
جز زلف کسي پيش رخش تاب ندارد
خواب آورد افسانه و افسانه عاشق
هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد
پهلوي من و تکيه خاکستر گلخن
ديوانه سر بستر سنجاب ندارد
سيل مژه ترسم که تن از پاي در آرد
کاين سست بنا طاقت سيلاب ندارد
گر سجده کند پيش تو چندان عجبي نيست
وحشي که جز ابروي تو محراب ندارد