شماره ١٢٧: دگر آن شبست امشب که ز پي سحر ندارد

دگر آن شبست امشب که ز پي سحر ندارد
من و باز آن دعاها که يکي اثر ندارد
من و زخم تيز دستي که زد آنچنان به تيغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پيکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از اين ثمر ندارد
ز لبي چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هواي باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغي چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به اين که عاشق
بجز اين که مهر ورزد گنهي دگر ندارد
مي وصل نيست وحشي به خمار هجر خو کن
که شراب نااميدي غم درد سر ندارد