شماره ١٢٠: به تنگ آمد دلم ، يک خنجر کاري طمع دارد

به تنگ آمد دلم ، يک خنجر کاري طمع دارد
از آن مژگان قتال اينقدر ياري طمع دارد
نهادست از نکويانش بسي غمهاي ناخورده
ازين خونخوار مردم هر که غمخواري طمع دارد
سحر گل خنده مي زد بر شکايت گوييي بلبل
که اين نادان مگر کز ما وفاداري طمع دارد
گناه گل فروشان چيست گو بلبل بنال از خود
که يکجا بودن از ياران بازاري طمع دارد
هواي باده ، ساقي ساده، صاف عشرت آماده
کسي مست است وحشي کز تو هشياري طمع دارد