خواهم آن عشق که هستي ز سرما ببرد
بيخودي آيد و ننگ خودي از ما ببرد
خانه آتش زدگانيم ستم گو ميتاز
آنچه اندوخته باشيم به يغما ببرد
شاخ خشکيم به ما سردي عالم چه کند
پيش ما برگ و بري نيست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تاقويم
نشنيدم که مرا اخگري از جا ببرد
جرعه پير خرابات بران رند حرام
که به پيش دگري دست تمنا ببرد
وحشي از رهزن ايام چه انديشه کني
ما چه داريم که از ما ببرد يانبرد