شماره ١١٠: هجران رفيق بخت زبون کسي مباد

هجران رفيق بخت زبون کسي مباد
خصمي چنين دلير به خون کسي مباد
يارب حريف گرم کني همچو آرزو
گرم اختلاط داغ درون کسي مباد
اين شعله هاي ظاهر و باطن گداز هجر
پيراهن درون و برون کسي مباد
آن گريه هاي شوق که غلتيد کوه از و
سيل بناي صبر و سکون کسي مباد
سد بند شوق پاره کند زور آرزو
يارب که بخت شور و جنون کسي مباد
نعلم به نام جمله اجزا در آتش است
جادوي او به فکر فسون کسي مباد
وحشي هزار باديه دورم ز کعبه کرد
اين بخت بد که راهنمون کسي مباد