از عرض نيازم چه بلا بي خبرش داشت
آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت
فرياد که هر طاير فرخنده که ديدم
صياد ز مرغان دگر بسته ترش داشت
بلبل گله مي کرد ز گل دوش به سد رنگ
گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت
اين عشق بلائيست، شنيدي که چها ديد
يعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت
بر هر که شنيدم که غضب کرد زمانه
ديدم که به زندان تو بيداد گرش داشت
اين طي مکان بين که ز هر جا که برون تاخت
وحشي نگران بود و سر رهگذرش داشت