طاير بستان پرستم ليکنم پر باز نيست
گلشنم نزديک اما رخصت پرواز نيست
در قفس گر ماند بلبل باغ عيشت تازه باد
رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نيست
دهشتم در سنگلاخ هجر فرمايد درنگ
ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نيست
صعوه کم زهره ام من وين دليري از کجا
رخصت پروازم اندر صيدگاه باز نيست
مير مجلس راچه بگشايد ز من جز دردسر
زانکه چنگ من به قانون حريفان ساز نيست
آنکه من من شيشه دارد بار ، سود آنگه کند
کو بساط خود نهد جايي که سنگ انداز نيست
در بيان حال خود وحشي سخن سربسته گفت
نکته دان داند که هر کس محرم اين راز نيست