شماره ٦٠: ناتوان موري به پابوس سليمان آمدست

ناتوان موري به پابوس سليمان آمدست
ذره اي در سايه خورشيد تابان آمدست
قطره اي ناچيز کو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و ديگر سوي عمان آمدست
سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربيت
تا کند کسب کمالي جانب کان آمدست
بي زبان مرغي که در کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گرديده و سوي گلستان آمدست
تشنه ديدار کز وي تا اجل يک گام بود
اينک اينک بر کنار آب حيوان آمدست
تا به کي اين رمز و ايما، اين معما تا به چند
چند درد سر دهم کين آمدست، آن آمدست
مختصر کردم سخن وحشيست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان مير ميران آمدست