شماره ٥٩: خوش صيد غافلي به سر تير آمدست

خوش صيد غافلي به سر تير آمدست
زه کن کمان ناز که نخجير آمدست
روزي به کار تيغ تو آيد نگاه دار
اين گردني که در خم زنجير آمدست
کو عشق تا شوند همه معترف به عجز
اول خرد که از پي تدبير آمدست
عشقي که ما دو اسبه ازو مي گريختيم
اينست کامدست و عنانگير آمدست
ملک دل مرا که سواري بس است عشق
با يکجهان سپاه به تسخير آمدست
در خاره کنده اند حريفان به حکم عشق
جويي که چند فرسخ از آن شير آمدست
بي لطفيي به حال تو ديدم که سوختم
وحشي بگو که از توچه تقصير آمدست