شماره ٥٤: ابروي تو جنبيد و خدنگي ز کمان جست

ابروي تو جنبيد و خدنگي ز کمان جست
بر سينه چنان خورد که از جوشن جان جست
اين چشم چه بود آه که ناگاه گشودي
اين فتنه دگر چيست که از خواب گران جست
من بودم و دل بود و کناري و فراغي
اين عشق کجا بود که ناگه به ميان جست
در جرگه او گردن جان بست به فتراک
هر صيد که از قيد کمند دگران جست
گردن بنه اي بسته زنجير محبت
کز زحمت اين بند به کوشش نتوان جست
گفتم که مگر پاس تف سينه توان داشت
حرفي به زبان آمد و آتش ز دهان جست
وحشي مي منصور به جام است مخور هان
ناگاه شدي بيخود و حرفي ز زبان جست