شماره ٤٨: ترک من تيغ به کف ، بر زده دامن برخاست

ترک من تيغ به کف ، بر زده دامن برخاست
جان فدايش که به خون ريختن من برخاست
مي کشيدند ملايک همه چون سرمه به چشم
هر غباري که ترا از سم توسن برخاست
خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد
دود از جان من سوخته خرمن برخاست
وحشي سوخته را بستر سنجاب نمود
هر سحرگه که ز خاکستر گلشن برخاست