تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
يک منزل از آن باديه عشق مجاز است
در عشق اگر باديه اي چند کني طي
بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
سد بلعجبي هست همه لازمه عشق
از جمله يکي قصه محمود و اياز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که مي گردد و جوياي نياز است
اين زاغ عجب چيست که کبک دريش را
رنگيني منقار ز خون دل باز است
اين مهره مومي که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش ياقوت گداز است
وحشي تو برون مانده اي از سعي کم خويش
ورنه در مقصود به روي همه باز است