شماره ٣٨: بازم از نو خم ابروي کسي در نظر است

بازم از نو خم ابروي کسي در نظر است
سلخ ماه دگر و غره ماه دگر است
آنکه در باغ دلم ريشه فرو برده ز نو
گرچه نوخيز نهاليست ، سراپا ثمر است
توتي ما که به غير از قفس تنگ نديد
اين زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است
بشتابيد و به مجروح کهن مژده بريد
که طبيب آمد و در چاره ريش جگر است
آنکه بيند همه عيبم نرسيدست آنجا
که هنرها همه عيب و همه عيبي هنراست
از وفاي پسران عشق مرا طالع نيست
ورنه از من که در اين شهر وفادارتر است ؟
وحشي عاقبت انديش از آنسو نروي
که از آن چشم پرآشوب رهي پرخطر است