ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سينه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آيينه را
پيش رندان حق شناسي در لباسي ديگر است
پر به ما منماي زاهد خرقه پشمينه را
گنج صبري بيش ازين در دل به قدر خويش بود
لشکر غم کرد غارت نقد اين گنجينه را
روز مردن درد دل بر خاک مي سازم رقم
چون کنم کس نيست تا گويم غم ديرينه را
گر به کشتن کين وحشي مي رود از سينه ات
کرد خون خود بحل ، بردار تيغ کينه را