شماره ١١: بار فراق بستم و ، جز پاي خويش را

بار فراق بستم و ، جز پاي خويش را
کردم وداع جمله اعضاي خويش را
گويي هزار بند گران پاره مي کنم
هر گام پاي باديه پيماي خويش را
در زير پاي رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگريزه صحراي خويش را
هر جا روم ز کوي تو سر بر زمين زنم
نفرين کنم اراده بيجاي خويش را
عمر ابد ز عهده نمي آيدش برون
نازم عقوبت شب يلداي خويش را
وحشي مجال نطق تو در بزم وصل نيست
طي کن بساط عرض تمناي خويش را