شماره ٧٦٥: يا ساقي اسقني براح

يا ساقي اسقني براح
عجل فقد استضا صباحي
واستنور جملة النواحي
يا معتمدي و يا شفايي
يا ساقيتي و نور عيني
يا راحة مهجتي وزيني
يا بدر اما تقل من اين؟
يا معتمدي و يا شفايي
چون از رخ او نظر ربودي
هر لحظه که با خودي جهودي
بي آتش عشق دانک دودي
يا معتمدي و يا شفايي
قد جآء قلندر مباحي
يا ساقي اقبلي براح
وأسقيه کذا الي الصباح
يا معتمدي و يا شفايي
زان روي که جان و جان فزايي
از يک نظري تو دلربايي
حقست ترا که بي وفايي
يا معتمدي و يا شفايي
سر دست بر آن قرار بودن
با فصل خزان بهار بودن
با يار رميده يار بودن
يا معتمدي و يا شفايي
زان رو که ز هر خسيم خسته
اسرار تو اي مه خجسته
گوييم وليک بسته بسته
يا معتمدي و يا شفايي
در عشق درآمدي بچستي
وانگاه تو لوح ما بشستي
بستيم و تو بسته را شکستي
يا معتمدي و يا شفايي
زين آتش در هزار داغيم
وز داغ چو صد هزار باغيم
وز ذوق تو چشم وهم چراغيم
يا معتمدي و يا شفايي
گويند که: « در جفاست، اسرار »
باور کردم ز عشق آن يار
ني ني، نه حد جفاست اين کار
يا معتمدي و يا شفايي
اي دل تو به عشق چند جوشي؟!
تا کي تو ز عاشقي خروشي؟!
در عشق خوش است هم خموشي
يا معتمدي و يا شفايي
اي نقش خيال شهره ياري
از ديده ما مرو تو، باري
اي از رخ دوست يادگاري
يا معتمدي و يا شفايي
اي باغ بمانده از بهاري
گل رفت و بمانده سبزه زاري
مي کن تو به صبر، دار داري
يا معتمدي و يا شفايي
من بند تو يار مي گزينم
ليک از تبريز شمس دينم
در آتش عاشقي چنينم
يا معتمدي و يا شفايي