شماره ٧٠٦: تماشا مرو نک تماشا تويي

تماشا مرو نک تماشا تويي
جهان و نهان و هويدا تويي
چه اين جا روي و چه آن جا روي
که مقصود از اين جا و آن جا تويي
به فردا ميفکن فراق و وصال
که سرخيل امروز و فردا تويي
تو گويي گرفتار هجرم مگر
که واصل تويي هجر گيرا تويي
ز آدم بزاييد حوا و گفت
که آدم تو بودي و حوا تويي
ز نخلي بزاييد خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تويي
تو مجنون و ليلي به بيرون مباش
که رامين تويي ويس رعنا تويي
تو درمان غم ها ز بيرون مجو
که پازهر و درمان غم ها تويي
اگر مه سيه شد همو صيقلست
تو صيقل کني خود مه ما تويي
وگر مه سيه شد برو تو ملرز
که مه را خطر نيست ترسا تويي
ز هر زحمت افزا فزايش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تويي
چو جمعي تو از جمع ها فارغي
که با جمع و بي جمع و تنها تويي
يکي برگشا پر بافر خويش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تويي
چو درد سرت نيست سر را مبند
که سرفتنه روز غوغا تويي
اگرعالمي منکر ما شود
غمي نيست ما را که ما را تويي
مرو زير و ما را ز بالا مگير
به پستي بمنشين که بالا تويي
من و ما رها کن ز خواري مترس
که با ما تويي شاه و بي ما تويي
بشو رو و سيماي خود درنگر
که آن يوسف خوب سيما تويي
غلط يوسفي تو و يعقوب نيز
مترس و بگو هم زليخا تويي
گمان مي بري و اين يقين و گمان
گمان مي برم من که مانا تويي
از اين ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر کن که دريا تويي
از اين چاه هستي چو يوسف برآ
که بستان و ريحان و صحرا تويي
اگر تا قيامت بگويم ز تو
به پايان نيايد سر و پا تويي