شماره ٦٩٦: اگر چه لطيفي و زيبالقايي

اگر چه لطيفي و زيبالقايي
به جان بقا رو ز جان هوايي
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جويي ببين بي وفايي
بدن را قفص دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد تو جانا کجايي
در آفاق گردون زماني پريدي
گذشتي بدان شه که او را سزايي
جهان چون تو مرغي نديد و نبيند
که هم فوق بامي و هم در سرايي
گهي پا زني بر سر تاجداران
گهي درروي در پلاس گدايي
گهي آفتابي بتابي جهان را
گهي همچو برقي زماني نپايي
تو کان نباتي و دل ها چو طوطي
تو صحراي سبزي و جان ها چرايي
از اين ها گذشتم مبر سايه از ما
که در باغ دولت گل و سرو مايي
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کليدي فرستي و در را گشايي
درآ در دل ما که روشن چراغي
درآ در دو ديده که خوش توتيايي
اگر لشکر غم سياهي درآرد
تو خورشيد رزمي و صاحب لوايي
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از کي داري که لعلين قبايي
مرا گفت بو کن به بو خود شناسي
چو مجنون عشقي و صاحب صفايي
چو مجنون بيامد به وادي ليلي
که يابد نسيمش ز باد صبايي
بگفتند ليلي شما را بقا باد
ببين بر تبارش لباس عزايي
پس آن تلخکامه بدريد جامه
بغلطيد در خون ز بي دست و پايي
همي کوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسي کرد نوحه بسي دست خايي
همي کوفت بر سر که تاجت کجا شد
همي کوفت بر دل که صيد بلايي
درازست قصه تو خود اين بداني
تپش هاي ماهي ز بي استقايي
چو با خويش آمد بپرسيد مجنون
که گورش نشان ده که بادش فضايي
بگفتند شب بود و تاريک و گم شد
بس افتد از اين ها ز سؤ القضايي
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوي ليلي کند ره نمايي
چو يعقوب وقتم يقين بوي يوسف
ز صدساله راهم رساند دوايي
مشام محمد به ما داد صله
کشيم از يمن خوش نسيم خدايي
ز هر گور کف کف همي برد خاکي
به بيني و مي جست از آن مشک سايي
مثال مريدي که او شيخ جويد
کشد از دهان ها دم اوليايي
بجو بوي حق از دهان قلندر
به جد چون بجويي يقين محرم آيي
ز جرعه ست آن بو نه از خاک تيره
که در خاک افتاد جرعه ولايي
به مجنون تو بازآ و اين را رها کن
که شد خيره چشمم ز شمس ضيايي
ضعيفست در قرص خورشيد چشمم
ولي مه دهد بر شعاعش گوايي
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولي اين نشانست از کبريايي
چو موسي که نگرفت پستان دايه
که با شير مادر بدش آشنايي
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسي بدش اوستايي
چراغيست تمييز در سينه روشن
رهاند تو را از فريب و دغايي
بياورد بويش سوي گور ليلي
بزد نعره و اوفتاد آن فنايي
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به يک نفخه حشري به يک نفخه لايي
به ليلي رسيد او به مولي رسد جان
زمين شد زميني سما شد سمايي
شما را هواي خداي است ليکن
خدا کي گذارد شما را شمايي
گروهي ز پشه که جويند صرصر
بود جذب صرصر که کرد اقتضايي
که صرصر به پشه دل شير بخشد
رهاند ز خويشش به حسن الجزايي
بيان کردمي رونق لاله زارش
ولي برنتابد دل لالکايي
چمن خود بگويد تو را بي زباني
صلا در چمن رو که اصل صلايي