شماره ٦٩٢: دلا گر مرا تو ببيني نداني

دلا گر مرا تو ببيني نداني
به جان آتشينم به رخ زعفراني
دل از دل بکندم که تا دل تو باشي
ز جان هم بريدم که جان را تو جاني
ز خون بر رخ من بديدي نشان ها
کنون رفت کارم گذشت از نشاني
تو شاه عظيمي که در دل مقيمي
تو آب حياتي که در تن رواني
تو آن نازنيني که در غيب بيني
نگفتند هرگز تو را لن تراني
چه مي نوش کردي چه روپوش کردي
تو روپوش مي کن که پنهان نماني
چه جنت چه دوزخ توي شاه برزخ
براني براني بخواني بخواني
تو آن پهلواني که چون اسب راني
ز مشرق به مغرب به يک دم رساني
تو آن صدر و بدري که در بر و بحري
هم الياس و خضري و هم جان جاني
کسي بي تو زنده زهي تلخ مردن
چو پيش تو ميرد زهي زندگاني
ايا همنشينا جز اين چشم بينا
دو صد چشم ديگر تو داري نهاني
اگر مرد ديني بسي نقش بيني
مکن سجده آن را که تو جان آني
گره را تو بگشا ايا شمس تبريز
گره از گمانست و تو صد عياني