شماره ٦٨٦: جان جان مايي، خوشتر از حلوايي

جان جان مايي، خوشتر از حلوايي
چرخ را پر کردزينت و زيبايي
دايه هستيها، چشمه مستيها
سرده مستاني، و افت سرهايي
باغ و گنج خاکي، مشعله افلاکي
از طوافت کيوان يافته بالايي
وعده کردي کايم، وعده را مي پايم
اي قمر سيمايم، تو کرا مي پايي؟
وقت بخشش جانا، کاني و دريايي
وقت گفتن مانا، که شکر مي خايي
بي توم پرواني، جاي تو پيدا ني
در پي تو دلها، خيره و هر جايي
هوش را بربايد، عمر را افزايد
چشم را بگشايد، هرچه تو فرمايي
اندران مجلسها، که تو باشي شاها
جان نگنجد، تا تو ندهيش گنجايي
تلختر جام اي جان، صعبتر دام اي جان
آن بود که مانم، تا تو ندهيش گنجايي
تلختر جام اي جان، صعبتر دام اي جان
آن بود که مانم، بي تو در تنهايي
خوشترين مقصودي، با نوا ترسودي
آن بود که گويي:« چوني اي سودايي؟»
پختگان را خمري، بهر خامان شيري
بهر شيره و شيرت، بين تو خون پالايي
عشق تو خوش خيزي، در جگر آميزي
دست تو خون ريزي، دست را نالايي
گر شود هر دستي دستگير مستي
نيست چاره پيدا، تا تو ناپيدايي
روحها دريادان، جسمها کفها دان
تو بيا، اي آنک گوهر دريايي
سيدي مولايي، مسکني مشوايي
مبدع الاشياء مسکرالاجزاء
فالق الصباح، خالق الرواح
يا کريم الراح، ساعة السقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گويي که تو داده گويايي