شماره ٦٢٥: ربود عقل و دلم را جمال آن عربي

ربود عقل و دلم را جمال آن عربي
درون غمزه مستش هزار بوالعجبي
هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه
کنون چو مست و خرابم صلاي بي ادبي
مسبب سبب اين جا در سبب بربست
تو آن ببين که سبب مي کشد ز بي سببي
پرير رفتم سرمست بر سر کويش
به خشم گفت چه گم کرده اي چه مي طلبي
شکسته بسته بگفتم يکي دو لفظ عرب
اتيت اطلب في حيکم مقام ابي
جواب داد کجا خفته اي چه مي جويي
به پيش عقل محمد پلاس بولهبي
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبي
چه جاي گرمي و سوگند پيش آن بينا
و کيف يصرع صقر بصوله الخرب
روان شد اشک ز چشم من و گواهي داد
کما يسيل مياه السقا من القرب
چه چاره دارم غماز من هم از خانه ست
رخم چو سکه زر آب ديده ام سحبي
دريغ دلبر جان را به مال ميل بدي
و يا فريفته گشتي به سيدي چلبي
و يا به حيله و مکري ز ره درافتادي
و يا که مست شدي او ز باده عنبي
دهان به گوش من آرد به گاه نوميدي
چه مي کند سر و گوش مرا به شهد لبي
غلام ساعت نوميديم که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شيشه اي حلبي
از آن شراب پرستم که يار مي بخشست
رخم چو شيشه مي کرد و بود رخ ذهبي
برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست
که خويش عشق بماند نه خويشي نسبي
خمش که مفخر آفاق شمس تبريزي
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبي