شماره ٥٧١: اندر ميان جمع چه جان است آن يکي

اندر ميان جمع چه جان است آن يکي
يک جان نخوانمش که جهان است آن يکي
سوگند مي خورم به جمال و کمال او
کز چشم خويش هم پنهان است آن يکي
بر فرق خاک آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن يکي
جمله شکوفه اند اگر ميوه است او
جمله قراضه اند چو کان است آن يکي
دل موج مي زند ز صفاتش ولي خموش
زيرا فزون ز شرح و بيان است آن يکي
روزي که او بزاد زمين و زمان نبود
بالاتر از زمين و زمان است آن يکي
قفلي است بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگويم اين که فلان است آن يکي
هر دم که کنج چشمم بر روي او فتد
گويم که اي خداي چه سان است آن يکي
گر چشم درد نيست تو را چشم باز کن
زيرا چو آفتاب عيان است آن يکي
پيشش تو سجده مي کن تا پادشا شوي
زيرا که پادشاه نشان است آن يکي
گر صد هزار خلق تو را رهزند که نيست
اندر گمان مباش که آن است آن يکي
گفتم به شمس مفخر تبريز بنگرش
گفتا عجب مدار چنان است آن يکي