شماره ٥٥٢: شد جادوي حرام و حق از جادوي بري

شد جادوي حرام و حق از جادوي بري
بر تو حرام نيست که محبوب ساحري
مي بند و مي گشا که همين است جادوي
مي بخش و مي ربا که همين است داوري
دريا بديده ايم که در وي گهر بود
دريا درون گوهر کي کرد باوري
سحر حلال آمد بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامري
هميان زر نهاده و معيوب مي خرد
اي عاشقان کي ديد که شد ماه مشتري
امروز مي گزيد ز بازار اسپ او
اسپان پشت ريش و يدک هاي لاغري
گفتم که اسب مرده چنين راه کي برد
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتري
کشتي شکسته بايد در آبگير خضر
کشتي چو نشکني تو نه کشتي که لنگري
دنيا چو قنطره ست گذر کن چو پا شکست
با پاي ناشکسته از اين پول نگذري
زيرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است
فرمان ارجعي را منيوش سرسري