شماره ٤٥٣: بر يکي بوسه حقستت که چنان مي لرزي

بر يکي بوسه حقستت که چنان مي لرزي
ز آنک جان است و پي دادن جان مي لرزي
از دم و دمدمه آيينه دل تيره شود
جهت آينه بر آينه دان مي لرزي
اين جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چونک تو جان جهاني تو جهان مي لرزي
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست
سزدت گر جهت سود و زيان مي لرزي
تا که نخجير تو از بيم تو خود چون لرزد
که تو صيادي و با تير و کمان مي لرزي
تو به صورت مهي اما به نظر مريخي
قاصد کشتن خلقي چو سنان مي لرزي
گه پي فتنه گري چون مي خم مي جوشي
گه چو اعضاي غضوب از غليان مي لرزي
دل چو ماه از پي خورشيد رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان مي لرزي
به لطف جان بهاري تو و سرسبزي باغ
باز چون برگ تو از باد خزان مي لرزي
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکني و به نهان مي لرزي
قصر شکري که به تو هر کي رسد شکر کند
سقف صبري تو که از بار گران مي لرزي
چون که قاف يقين راسخ و بي لرزه بود
در گماني تو مگر که چو کمان مي لرزي
دم فروکش هله اي ناطق ظني و خمش
کز دم فال زنان همچو زنان مي لرزي