شماره ٤١٧: به خدا کسي نجنبد چو تو تن زني نجنبي

به خدا کسي نجنبد چو تو تن زني نجنبي
که پياله هاست مردم تو شراب بخش خنبي
هله خواجه خاک او شو چو سوار شد به ميدان
سر اسب را مگردان که تو سر نه اي تو سنبي
که در آن زمان سري تو که تو خويش دنب داني
چو تو را سري هوس شد تو يقين بدانک دنبي
ز جهان گريز و وابر تو ز طاق و از طرنبش
چو ز خويش طاق گشتي ز چه بسته طرنبي
تو بدان خداي بنگر که صد اعتقاد بخشد
ز چه سني است مروي ز چه رافضي است قنبي
بفرست سوي بينش همه نطق را و تن را
که تو را يکي نظر به که هميشه مي غرنبي