شماره ٤١٤: صفت خداي داري چو به سينه اي درآيي

صفت خداي داري چو به سينه اي درآيي
لمعان طور سينا تو ز سينه وانمايي
صفت چراغ داري چو به خانه شب درآيي
همه خانه نور گيرد ز فروغ روشنايي
صفت شراب داري تو به مجلسي که باشي
دو هزار شور و فتنه فکني ز خوش لقايي
چو طرب رميده باشد چو هوس پريده باشد
چه گياه و گل برويد چو تو خوش کني سقايي
چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد
چه جهان هاي ديگر که ز غيب برگشايي
ز تو است اين تقاضا به درون بي قراران
و اگر نه تيره گل را به صفا چه آشنايي
فلکي به گرد خاکي شب و روز گشته گردان
فلکا ز ما چه خواهي نه تو معدن ضيايي
نفسي سرشک ريزي نفسي تو خاک بيزي
نه قراضه جويي آخر همه کان و کيميايي
مثل قراضه جويان شب و روز خاک بيزي
ز چه خاک مي پرستي نه تو قبله دعايي
چه عجب اگر گدايي ز شهي عطا بجويد
عجب اين که پادشاهي ز گدا کند گدايي
و عجبتر اينک آن شه به نياز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهي
فلکا نه پادشاهي نه که خاک بنده توست
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوايي
فلکم جواب گويد که کسي تهي نپويد
که اگر کهي بپرد بود آن ز کهربايي
سخنم خور فرشته ست من اگر سخن نگويم
ملک گرسنه گويد که بگو خمش چرايي
تو نه از فرشتگاني خورش ملک چه داني
چه کني ترنگبين را تو حريف گندنايي
تو چه داني اين ابا را که ز مطبخ دماغ است
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدايي
تبريز شمس دين را تو بگو که رو به ما کن
غلطم بگو که شمسا همه روي بي قفايي