شماره ٤١٣: هله عاشقان بشارت که نماند اين جدايي

هله عاشقان بشارت که نماند اين جدايي
برسد وصال دولت بکند خدا خدايي
ز کرم مزيد آيد دو هزار عيد آيد
دو جهان مريد آيد تو هنوز خود کجايي
شکر وفا بکاري سر روح را بخاري
ز زمانه عار داري به نهم فلک برآيي
کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند
غم اين و آن نماند بدهد صفا صفايي
هله عاشقان صادق مرويد جز موافق
که سعادتي است سابق ز درون باوفايي
به مقام خاک بودي سفر نهان نمودي
چو به آدمي رسيدي هله تا به اين نپايي
تو مسافري روان کن سفري بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهايي
بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادي
که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پايي
نفسي روي به مغرب نفسي روي به مشرق
نفسي به عرش و کرسي که ز نور اوليايي
بنگر به نور ديده که زند بر آسمان ها
به کسي که نور دادش بنماي آشنايي
خمش از سخن گزاري تو مگر قدم نداري
تو اگر بزرگواري چه اسير تنگنايي