شماره ٤٠٠: مه ما نيست منور تو مگر چرخ درآيي

مه ما نيست منور تو مگر چرخ درآيي
ز تو پرماه شود چرخ چو بر چرخ برآيي
کي بود چرخ و ثريا که بشايد قدمت را
و اگر نيز بشايد ز تو يابند سزايي
همه بي خدمت و رشوت رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما که بدادي من و مايي
ز من و ماست که جاني بگشاده ست دکاني
و اگر نه به چه بازو کشد او قوس خدايي
غلطي جان غلطي جان همه خود را بمرنجان
نه مسيحي که به افسون به دمي چشم گشايي
به سحرگاه و مشارق که شود تيره رخ مه
کي بود نيم چراغي که کند نورفزايي
چه کشيمش چه کشيمش تو بيا تا که کشيمش
که چراغ خلق است اين بر آن شمع سمايي
مشکي را مشکي را مشکي پرهوسي را
چه کشاني چه کشاني به مطارات همايي
چو رخ روز ببيند ز بن گوش بميرد
ز چه رفتي ز چه مردي تو چنين سست چرايي
زر و مال تو کجا شد پر و بال تو کجا شد
عم و خال تو کجا شد و تو ادبار کجايي
هله بازآ هله بازآ به سوي نعمت و ناز آ
که منت بازفرستم ز پس مرگ و جدايي
پر و بال تو بريدم غم و آه تو شنيدم
هله بازت بخريدم که نه درخورد جفايي
ز پس مرگ برون پر خبر رحمت من بر
که نگويند چو رفتي به عدم بازنيايي
کتب الله تعالي کرم الله توالي
فتدلي و تجلي بعث العشق دوايي
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرورو سمک بحر وفايي