شماره ٣٩٦: چو به شهر تو رسيدم تو ز من گوشه گزيدي

چو به شهر تو رسيدم تو ز من گوشه گزيدي
چو ز شهر تو برفتم به وداعيم نديدي
تو اگر لطف گزيني و اگر بر سر کيني
همه آسايش جاني همه آرايش عيدي
سبب غيرت توست آنک نهاني و اگر ني
همه خورشيد عياني که ز هر ذره پديدي
تو اگر گوشه بگيري تو جگرگوشه و ميري
و اگر پرده دري تو همه را پرده دريدي
دل کفر از تو مشوش سر ايمان به ميت خوش
همه را هوش ربودي همه را گوش کشيدي
همه گل ها گرو دي همه سرها گرو مي
تو هم اين را و هم آن را ز کف مرگ خريدي
چو وفا نبود در گل چو رهي نيست سوي کل
همه بر توست توکل که عمادي و عميدي
اگر از چهره يوسف نفري کف ببريدند
تو دو صد يوسف جان را ز دل و عقل بريدي
ز پليدي و ز خوني تو کني صورت شخصي
که گريزد به دو فرسنگ وي از بوي پليدي
کنيش طعمه خاکي که شود سبزه پاکي
برهد او ز نجاست چو در او روح دميدي
هله اي دل به سما رو به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو يکي چند چريدي
تو همه طمع بر آن نه که در او نيست اميدت
که ز نوميدي اول تو بدين سوي رسيدي
تو خمش کن که خداوند سخن بخش بگويد
که همو ساخت در قفل و همو کرد کليدي