شماره ٣٩٣: مکن اي دوست نشايد که بخوانند و نيايي

مکن اي دوست نشايد که بخوانند و نيايي
و اگر نيز بيايي بروي زود نپايي
هله اي ديده و نورم گه آن شد که بشورم
پي موسي تو طورم شدي از طور کجايي
اگرم خصم بخندد و گرم شحنه ببندد
تو اگر نيز به قاصد به غضب دست بخايي
به تو سوگند بخوردم که از اين شيوه نگردم
بکنم شور و بگردم به خدا و به خدايي
بکن اي دوست چراغي که به از اختر و چرخي
بکن اي دوست طبيبي که به هر درد دوايي
دل ويران من اندر غلط ار جغد درآيد
بزند عکس تو بر وي کند آن جغد همايي
هله يک قوم بگريند و يکي قوم بخندند
ره عشق تو ببندند به استيزه نمايي
اگر از خشم بجنگي وگر از خصم بلنگي
و اگر شير و پلنگي تو هم از حلقه مايي
به بد و نيک زمانه نجهد عشق ز خانه
نبود عشق فسانه که سمايي است سمايي
چو مرا درد دوا شد چو مرا جور وفا شد
چو مرا ارض سما شد چه کنم طال بقايي
سحرالعين چه باشد که جهان خشک نمايد
بر عام و بر عارف چو گلستان رضايي
هله اين ناز رها کن نفسي روي به ما کن
نفسي ترک دغا کن چه بود مکر و دغايي
هله خاموش که تا او لب شيرين بگشايد
بکند هر دو جهان را خضر وقت سقايي