شماره ٣٨٣: گشت جان از صدر شمس الدين يکي سوداييي

گشت جان از صدر شمس الدين يکي سوداييي
در درون ظلمت سودا را داناييي
يک بلندي يافت بختم در هواي شمس دين
کز وراي آن نباشد وهم را گنجاييي
مايه سودا در اين عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستي از بالاييي
موج سودا و جنوني کز هواي او بخاست
بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاييي
عقل پابرجاي من چون ديد شور بحر او
با چنين شوري ندارد عقل کل تواناييي
مصحف ديوانگي ديدم بخواندم آيتي
گشت منسوخ از جنونم دانش و قراييي
عشق يکتا دزد شب رو بود اندر سينه ها
عقل را خفته بگيرد دزددش يکتاييي
پيش از اين سودا دل و جان عاقل راي خودند
بعد از آن غرقاب کي باشد تو را خودراييي
رو تو در بيمارخانه عاشقي تا بنگري
هر طرف ديوانه جاني هر سوي شيداييي
دوش ديدم عشق را مي کرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر خون انداييي
هست مر سوداي عاشق را دلا اين خاصيت
گر چه او پستي رود باشد بر آن بالاييي
گرد دارايي جان مظلم ناپايدار
گشت جان پايداري از چنان داراييي
يک دمي مرده شو از جمله فضولي ها ببين
هر نفس جان بخشيي هر دم مسيح آساييي
يک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مريم از دمي بيني تو عيسي زاييي
چون بزادي همچو مريم آن مسيح بي پدر
گردد اين رخسار سرخت زعفران سيماييي
نام مخدومي شمس الدين همي گو هر دمي
تا بگيرد شعر و نظمت رونق و رعناييي
خون ببين در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک
ديده و دل را به عشقش هست خون پالاييي
خون چو مي جوشد منش از شعر رنگي مي دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاييي
من چو جانداري بدم در خدمت آن پادشاه
اينک اکنون در فراقش مي کنم جان ساييي
در هواي سايه اي عنقاي آن خورشيد لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاييي
چون به خوبي و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه شيوه تنهاييي
چون شوم نوميد از آن آهو که مشکش دم به دم
در طلب مي داردم از بوي و از بوياييي
آه از آن رخسار مريخي خون ريزش مرا
آه از آن ترکانه چشم کافر يغماييي
عقل در دهليز عشقش خاکروبي بي دلي
ناطقه در لشکرش يا طبليي يا ناييي
او همه ديده ست اندر درد و اندر رنج من
من نمي تانم که گويم نيستش بيناييي
من نظر کردم دمي در جان سودارنگ خويش
ديدم او را پيچ پيچ و شورش و درواييي
گفتم آخر چيست گفتا دست را از من بشو
من نيم در عشق او امروزي و فرداييي
در هر آن شهري که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاييي
و اندر آن جاني که گردان شد پياله عشق او
عقل را باشد از آن جان محو و ناپيداييي
چون خيالش نيم شب در سينه آيد مي نگر
هر نواحي يوسفي و هر طرف حوراييي
در شکرريز لبش جان ها به هنگام وصال
هر سر مويي تو را بوده ست شکرخاييي
چون ميي در عشق او تا کهنه تر تو مستتر
کي جواني ياد آرد جانت يا برناييي
سلسله اين عشق درجنبان و شورم بيش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاييي
اين عجب بحري که بهر نازکي خاک تو
قطره اي گشته ست و ننمايد همي درياييي
بهر ضعف اين دماغ زخمگاه عشق خويش
مي کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساييي
چهره هاي يوسفان و فتنه انگيزان دهر
از گدايي حسن او دارند هر زيباييي
گر شود موسي بياموزم جهودي را تمام
ور بود عيسي بگيرم ملت ترساييي
گر به جانش ميل باشد جان شوم همچون هوا
ور به دنيا رو بيارد من شوم دنياييي
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گرده گرم از تنورت بخشدش پهناييي
نفس و شيطان در غرور باغ لطفت مي چرند
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماييي
نفس را نفسي نماند ديو را ديوي شود
گر تو از رخسار يک دم پرده ها بگشاييي
اي صبا جانم تو را چاکر شدي بر چشم و سر
گر ز تبريزم کني خاک کفش بخشاييي