شماره ٣٥٧: ساقيا بر خاک ما چون جرعه ها مي ريختي

ساقيا بر خاک ما چون جرعه ها مي ريختي
گر نمي جستي جنون ما چرا مي ريختي
ساقيا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگيز را بر ذره ها مي ريختي
دست بر لب مي نهي يعني خمش من تن زدم
خود بگويد جرعه ها کان بهر ما مي ريختي
ريختي خون جنيد و گفت اخ هل من مزيد
بايزيدي بردميد از هر کجا مي ريختي
ز اولين جرعه که بر خاک آمد آدم روح يافت
جبرئيلي هست شد چون بر سما مي ريختي
مي گزيدي صادقان را تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا مي ريختي
مي بدادي جان به نان و نان تو را درخورد ني
آب سقا مي خريدي بر سقا مي ريختي
همچو موسي کآتشي بنموديش و آن نور بود
در لباس آتشي نور و ضيا مي ريختي
روز جمعه کي بود روزي که در جمع توييم
جمع کردي آخر آن را که جدا مي ريختي
درج بد بيگانه اي با آشنا در هر دمم
خون آن بيگانه را بر آشنا مي ريختي
اي دل آمد دلبري کاندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ريزان از حيا مي ريختي
آمد آن ماهي که چون ابر گران در فرقتش
اشک ها چون مشک ها بهر لقا مي ريختي
دلبرا دل را ببر در آب حيوان غوطه ده
آب حيواني کز آن بر انبيا مي ريختي
انبيا عامي بدندي گر نه از انعام خاص
بر مس هستي ايشان کيميا مي ريختي
اين دعا را با دعاي ناکسان مقرون مکن
کز براي ردشان آب دعا مي ريختي
کوشش ما را منه پهلوي کوشش هاي عام
کز بقاشان مي کشيدي در فنا مي ريختي