شماره ٣٤١: آن شمع چو شد طرب فزايي

آن شمع چو شد طرب فزايي
پروانه دلان به رقص آيي
چون جان برسد نه تن بجنبد
جان آمد از لحد برآيي
چون بانگ سماع در که افتاد
اي کوه گران کم از صدايي
کاين باد بهار مي رساند
رقصاني شاخ را صلايي
در ذره کجا قرار ماند
خورشيد به رقص در سمايي
هم آتش و دود گشته پيچان
از آتش روي جان فزايي
ماهي صنما ز روح بي جسم
شوخي شکري يکي بلايي
گه کوته و گه دراز گشتيم
با سايه صورت همايي
هم بر لب دوست مست گشتيم
نالان شده مست همچو نايي
بر باد سوار همچو کاهيم
اندر جولان ز کهربايي
چون پشه ز خون خويش مستيم
وز ديگ جگر دلا ابايي
اندر خلوت به هوي هويي
در جمعيت به هاي هايي
در صورت بنده کمينيم
در سر صفت يکي خدايي
اين داد خديو شمس تبريز
بي کبر وليک کبريايي