شماره ٣١١: برجه که بهار زد صلايي

برجه که بهار زد صلايي
در باغ خرام چون صبايي
از شاخ درخت گير رقصي
وز لاله و که شنو صدايي
ريحان گويد به سبزه رازي
بلبل طلبد ز گل نوايي
از باد زند گياه موجي
در بحر هواي آشنايي
وز ابر که حامله ست از بحر
چون چشم عروس بين بکايي
وز گريه ابر و خنده برق
در سنبل و سرو ارتقايي
فخ شسته به پيش گوش قمري
کآموزدش او بهانه هايي
نرگس گويد به سوسن آخر
برگوي تو هجو يا ثنايي
اي سوسن صدزبان فروخوان
بر مرغ حکايت همايي
سوسن گويد خمش که مستم
از جام ميي گران بهايي
سرمستم و بيخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطايي
رو کن به شهي کز او بپوشيد
اشکوفه بريشمين قبايي
مي گويد بيد سرفشانان
رستيم ز دست اژدهايي
اي سرو براي شکر اين را
تو نيز چنين بکوب پايي
اي جان و جهان به تو رهيديم
ز اشکنجه جان جان نمايي
از وسوسه چنين حريفي
وز دغدغه چنين دغايي
زان دي که بسي قفا بخورديم
رفت و بنمودمان قفايي
ظاهر مشواد او که آمد
از شوم ظهور او خفايي
خاموش کن و نظاره مي کن
بي زحمت خوف در رجايي