شماره ٢٩٠: چو اسم شمس دين اسما تو ديدي

چو اسم شمس دين اسما تو ديدي
خلاصه او است در اشياء تو ديدي
چه دارد عقل ها پيشش ز دانش
برابر با سري کش پا تو ديدي
منورتر به هر دو کون اي دل
ز حلقه خاص او هيجا تو ديدي
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر کي ديده ست يا تو ديدي
در آن گوهر نبوده ست هيچ نقصان
اگر هستت خيال آن ها تو ديدي
به پيش خدمتش اندر سجودند
از آن سوي حجاب لا تو ديدي
خديو سينه پهن و سروبالا
نه بالا است و ني پهنا تو ديدي
شهي کش جن و انس اندر سجودند
همه رويش در آن رعنا تو ديدي
ورا حلمي که خاک آن برنتابد
چنان حلمي در استغنا تو ديدي
ز وصف تلخ خود زهرا يکي وصف
به لعل شکر و زهرا تو ديدي
ز فرمان کردنش سوي سماوات
نهاده نردبان بالا تو ديدي
چنان لؤلؤ به تاباني و خوبي
که او را هست جان لالا تو ديدي
کسي خود اين شبه فاني دون را
از او خواهد چنين کالا تو ديدي
به نرمي در هواي هرزه آبي
و يا آن عشق چون خارا تو ديدي
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدين وصف عجب ما را تو ديدي
خداوند شمس دين را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا تو ديدي
ز بهر آتش اي باد صبا تا
رساني خدمتي از ما تو ديدي
چو خاک سنب اسب جبرئيل است
همه تبريزيان احيا تو ديدي