شماره ٢٥٠: هلا اي آب حيوان از نوايي

هلا اي آب حيوان از نوايي
همي گردان مرا چون آسيايي
چنين مي کن که تا بادا چنين باد
پريشان دل به جايي من به جايي
نجنبد شاخ و برگي جز به بادي
نپرد برگ که بي کهربايي
چو کاهي جز به بادي مي نجنبد
کجا جنبد جهاني بي هوايي
همه اجزاي عالم عاشقانند
و هر جزو جهان مست لقايي
وليک اسرار خود با تو نگويند
نشايد گفت سر جز با سزايي
چراخواران چراشان هم چراخوار
ز کاسه و خوان شيرين کدخدايي
نه موران با سليمان راز گفتند
نه با داوود مي زد که صدايي
اگر اين آسمان عاشق نبودي
نبودي سينه او را صفايي
وگر خورشيد هم عاشق نبودي
نبودي در جمال او ضيايي
زمين و کوه اگر نه عاشق اندي
نرستي از دل هر دو گياهي
اگر دريا ز عشق آگه نبودي
قراري داشتي آخر به جايي
تو عاشق باش تا عاشق شناسي
وفا کن تا ببيني باوفايي
نپذرفت آسمان بار امانت
که عاشق بود و ترسيد از خطايي